سفارش تبلیغ
صبا ویژن

||*^ــــ^*|| diafeh ||*^ــــ^ *||

گاه یک رویا برای سازنده اش آنقدر طولانی میشود ک حتی خودش هم ب آن شک کند 

یعنی خود سازنده این آسمان خراش بلند و صد البته سست می آید و در دلش میگوید خب !

ادعای نشدن کاری را داشتم ک خدا زد پس کله و گفت : بفرما! ادعایت را با تمام مخلفات در جای خالی قلبت بچپان !

بعد میگوید ک اگر این بار ادعای شدنم را خدا بکوبد در فرق سرمان و کف دستمان را هم بگذارد رویش و بگوید نوش جان ! 
آن وقت چه ؟! 

اینجاست ک سازنده تصمیم میگیرد برای مدتی از ادامه ساختن این اسمان خراش دست بکشد و ببیند که چه ساخته و چه قرار است بسازد ..! بعد دست به کمر می ایستد و با افتخار به شاهکار ساخته شده نگاه میکند ... البته اصلا و به هیچ عنوان فکر نکنید که بعد از چند روز دست از کمر می افتد و دور از جان و بلا ب جان کافر ابرو ها از آن حالت جذبه اصلا بالا نمیرود !

بعد یک روز این سازنده میفهمد برج را اشتباه ساخته و دقیقا برج تبدیل شده به سد ! خدا را شکر که این سازنده کاملا فهیم بی ادعا متوجه شد که به جای برج سد ساخته ... حالا بیا و خراب کن . شریک التماس می کند ک نزن ! صاحب زمین بقلی دست ب دامن میشود ک آآآآآآآآآآآقاااا ...! حالا بیا و توضیح بده که خواهر من ! برادر من ! برج نیست ... سد است . سد !

بعد می آید که خراب کند دوباره دست به کمر و با همان ادعا و افتخار و جذبه قبلی می ایستد و می گوید ک بعله ! کاری ندارد ! کلنگ منطق را میگذارد زیر آسمان خراش و یکباره میزند خورد و خمیر میکند و  کاملا راضی برمیگردد به زندگی قبل از ساخت و ساز !

ب خیالش خوش و خرم !

دوباره یک روز که میگذرد خدا باز هم میزند پس کله سازنده سابق و می گوید ادعای منطق کردی ؟! حالا بنشین و گریه کن ...

The rest of the text wasn"t found :)

 

خدا را شکر که دوست سازندهء ما همه نشد ! وگرنه همه هی ادعا میکردیم و همه همه را تایید میکردیم و خدا چقدر کار داشت تا بزند پس کله همه !! اصلا خدارا شکر همه ما نویسنده اینها نشدیم ! چون خدا همین جا ایستاده تا مدادم را بگذارم زمین و بزند پس کله ام که ادعای نویسندگی داری ؟! ولیئَت را به جانت بیندازم که درس بخوانی یا نمره امتحان فردایت درس ابرتی شود برای تمامی خوانندگان ؟؟ و باز هم بزند پس کله که نویسنده جان ..دلبندم... عبرت با ع نوشته میشود جانم!

+ چرت نوشت :)

+ هر چی تو دلتون دارین میگین خودتون نیستین : دی 

+ نویسنده های پارسی ببخشید (آیکون سر خاروندن )


نوشته شده در جمعه 95/1/27ساعت 9:56 عصر توسط diafeh نظرات ( ) |

سالهایی ک گذشت ...بار ها مینشستم و برنامه میریختم و رویا میبافتم و قصه میساختم که اگر روزی یک دختر نوجوان شانزده ساله شدم ، باشم همان دخترِ زیبایِ ساده ...«با موهای بلند »! 
بار ها مینشستم و رویا میبافتم که اگر یک دختر شانزده ساله شدم موهایم را هرگز کوتاه نکنم ... 
دختری کوچک و ریزه میزه .... با موهایی ب بلندی کوه ! ب وسعت دشت ! ب زیبایی دریا ...! 
.
رویا میبافتم ک موهایم همیشه باز باشد ... بازِ باز ‌...
رها کنم اطرافم و زیباییم را ب رخ طبیعت بکشم ... ناز کنم و موهای بلندم را نشان طبیعت دهم ... 
روز ها بار ها شانه کنم و شب ها با همان موها برای پدرم شِکوه بیایم و ناز کنم و کنار پدرم بنشینم و ...
بشوم همان دختر هشت ساله منتها« با موهای بلند »! 
صبح ها بیدار شوم و دقایقی فقط با موهایم بازی کنم .... دستم را میان موهایم فرو کنم و تا پایین بیاورم و ب همان زبان کودکانه میگفتم ک بگذار دستانم هم ب موهایم حسادت کنند ...
درس ک میخوانم اطرافم پرِ مو باشد ... موهای بلند .... 
گاهی شلخته بشوم و بخندم و بچرخم و بازی کنم و...
گاهی هم آنرا ببندم و زود باز کنم و ب دخترانکی هایم ادامه دهم ! 
بار ها رویا میبافتم و قصه میساختم که شال های بلند و بزرگ بگذارم تا بهانه ی چشم های هیز هر پسر نشوم ... ساعت ها به این فکر میکردم که آن موهای بلند را چگونه پنهان کنم و ... 
به خودم قول داده بودم که هزار رنگ و شکل کش موها و گل سر ها و تل های رنگی رنگی و شاد و دخترانه بگیرم و هر بار و هر روز یکی از آنها را بزنم و اشوه بیایم و نشان پدرم بدهم تا بفهمد دختر شانزده ساله اش چقدر موهای زیبایی دارد و باز هم با همان لبخند دوست داشتنی اش همراهی ام کند ...
.
و امروز ...!
منِ شانزده ساله !
تمام رویا های بافته شده را شکافتم و قصه های ساخته شده را خراب کردم ...
امروز
منِ شانزده ساله 
موهایی ک تازه داشت ب سر حد بلندی میرسید 
کوتاهِ کوتاه 
کوتاهِ کوتاهِ کوتاه کردم تا فقط فرار کنم 
ازین بی حوصلگی 
ازین خستگی 
ازین تنهایی
شاید فرار، شاید چاره،شاید از سرِ
از سرِ جایی ک اسم ندارد 
از سر هیچ و همه 
جایی ک نه میبینی و نه نمیبینی ... نه میشنوی و نه نمیشنوی ... نه زنده ای نه میمیری...
از سرِ ندانستنِ دنیای مبهمِ اطراف
از سر دنیایی ک اسم ندارد ...حالی ک وصف ندارد .... 
از سر قرار گرفتن در مبهم ترین مبهم ... 
هیچ ترین هیچ 
قرار گرفتن در دنیایی که با هیچ زبانی و هیچ داستانی نمیتوانی برای کسی توصیفش کنی ...جایی ک نه غمگینی و نه شاد و نه بی حس ! 
کوتاه کردم ! 
تمام رویا هایم را کوتاه کردم 
.
و این یعنی ...
منِ شانزده ساله 
در حال فرو رفتن در عمق هیچ هستم ...پایین ترین و عمیق ترین نقطه ی هیچ ... 
ومن هر لحظه ... در این فشار .‌‌‌.. در این ابهام ... در این تنهایی ... در این سردر گمی ... بیشتر له میشوم ... 
منِ شانزده ساله 
ازین بی پایانی ... له میشوم  !
و در این فشار تنها چیزی ک زورم ب آن میرسد 
موهایم است و تمام رویا های دخترانه ام ... 
Rjm
______________________
+ با این ک ارزش کپی نداره ! ولی اگر یک بد سلیقه خوشش اومد حتما با ذکر آدرس :) 
+ با احساس نوشته شد ... پس نظر *یسریا* برام اهمیتی نداره ...اگه خندیدن بهشون حالتونو خوب میکنه بخندید :) بیشتر بخندید :) 

نوشته شده در دوشنبه 94/12/17ساعت 6:0 عصر توسط diafeh نظرات ( ) |

تجسم بلدی ؟

تجسم کن ...

تجسم کن وسط ی میدون وایسادی ... از یه طرف یه تانک میاد و سعی داره هر چیزی ک جلوی راهشه له کنه و رد شه ... و یه نفر با یه شمشیر سعی در مهار کردنش داره ... یه طرفِ دیگه ی میدون یه نفر خیلی راحت خوابیده و سر و صداها ب هیچ عنوان احوال آرومشو از بین نمیبره ... چند نفر با لباسای ورزشی دور میدون میدوَن و مسابقه میدن ... یک نفر هم وایساده و بدون توجه به هیچ چیز تیر هوایی میزنه ... اون ساکتِ .. اطراف پرِ سر و صدا ... یهو ی ساختمون منفجر میشه و اون کسی ک خواب بود فقط پهلو ب پهلو میشه ... چند تا دختر با لباس مدرسه میان و خیلی آروم بدون این ک نگاهتم کنن از کنارت رد میشن و باهم آروم صحبت میکنن ... یه هواپیمای جنگی هم این میون میاد از بالای سرت رد میشه و یه بمب میندازه ... یه طرف میدون کامل تو دود گم میشه ... بعد از یک دقیقه همه چی مث قبل میشه با این تفاوت ک افراد بیشتری وارد میشن ... یه نفر با کت و شلوار داره بستنی میلیسه و با تلفن حرف میزنه ... یکی هم خیلی عادی داره گدایی میکنه ... یه نفر نگرانه و از همه هی سوال میپرسه... توجه کن این میون نقشی نداری! .. یه لحظه ب زیر پات نگاه میکنی میبینی ی مار داره رد میشه ... و چند ثانیه بعد تعداد بیشتری ..تموم میشه آسیبی ب کسی نمیرسونن ... چند تا پرنده از بالای سرت رد میشن ... بعد دوباره افراد بیشتری وارد میدون میشن ... تو خسته میشی میشینی رو زمین و ب آشفته بازار اطرافت نگاه میکنی... چند نفر ک مث دوست باهم اومدن تو میدون رو ب روی هم میشینن و شروع میکنن تیر زدن و جنگ ... یکی میاد ازت آدرس بپرسه و ب محض این ک میخای ب کاغذش نگاه کنی یه طرفو نگاه میکنه میره ... بی هیچ حرفی ... صدای پا میشنوی برمیگردی پشت سرت میبینی ی نفر داره ب ی افرادی تمرین ورزشی میده ... شلوغی و صدا و افرادِ بیشتر ... 

دور خودت میچرخی ... میچرخی و نگاه میکنی ...

سرت گیج میده و میوفتی رو زمین ... 

_________________

 

تجسم کردی ؟

حال هوای این روزای ذهنمو فهمیدی؟؟ 

دعام کردی ؟ 

 

 

 

 

 

خدایا پناهم باش ... 

Rjm 

______________

 

نویسنده بدلیلِ حالِ بد کمی چرتو پرت نبشته است ...

پس بخوانید و دعا کنید و رد شوید...

« الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم »


نوشته شده در پنج شنبه 94/11/1ساعت 6:49 عصر توسط diafeh نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار] رمزو میدم !  


نوشته شده در دوشنبه 94/10/21ساعت 12:14 عصر توسط diafeh نظرات ( ) |

چهار رقم اول رمز سال تولدته ... دو رقم بعدی جمع روز و ماه تولدت ... خودتی شک نکن :-D  


نوشته شده در شنبه 94/10/19ساعت 9:21 عصر توسط diafeh نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >
Design By : Pars Skin